حسیبه اَتکپال، از خبرنگاران شناخته‌شده افغانستان، زنی است که در روز نخست ورود طالبان به کابل ـ روزی که وحشت، شهر را در آغوش گرفته بود ـ دوربین به دست به قلب شهر رفت. او نخستین خبرنگاری بود که از خیابان‌های خالی و چهره‌ی تازه‌ی پایتخت زیر حاکمیت طالبان گزارش زنده داد؛ روایتی از تغییر بزرگی که نه‌ تنها مسیر تاریخ سیاسی افغانستان را دگرگون کرد؛ بلکه زندگی خود او را نیز برای همیشه تغییر داد.

در چهار روز، از هشتم تا بیستم آگوست ۲۰۲۱، مسیر زندگی من از جاده‌های خالی قندهار تا هواپیمای نظامی در میدان کابل گذشت. شاهد بودم که دو شهر، یکی پس از دیگری، در سکوتی سنگین و ترسی فراگیر فرو می‌روند؛ و با سقوط کابل، نه‌تنها نظامی که برپا بود؛ بلکه بخشی از من نیز فرو ریخت.

کابل — ۲۰ آگوست ۲۰۲۱ (۲۹ اسد ۱۴۰۰). چند روز پس از سقوط، حسیبه اتکپال در آستانه ترک کابل، با خانواده‌اش وداع کرد؛ لحظه‌ای که همزمان باری از فقدان و آغاز تبعید را روایت می‌کرد.

۸ اگوست ۲۰۲۱ قندهارِ خاموش

به قندهار رسیدیم. از همان لحظه‌های نخست، زمین و آسمان نشانه‌ی خوبی نمی‌دادند. سراسر ولایت به دست طالبان افتاده بود و تنها مرکز شهر، همچون قلبی خسته، هنوز می‌تپید. خیابان‌ها خالی و مغازه‌ها بسته بودند. شهر حالتی کاملاً نظامی داشت؛ نه صدای گفت‌وگو می‌آمد و نه رفت‌وآمدی بود. سکوتی سنگین، مثل سایه، بر همه‌جا افتاده بود و همه منتظر اتفاقی بودند که به زودی خواهد افتاد؛ اما از هراس، هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. من برای مستند کردن قتل‌های درون‌قومی میان اقوام پشتون به این شهر آمده بودم. یکی از شب‌ها به بهانه سودا، قدم زدن برآمدیم. شهر خالی بود. چشمم به گوشه‌ی سرک افتاد؛ جایی که جواری‌فروشی سرگرم کارش بود. همیشه جواری بریان را دوست داشتم، اما این‌بار نه برای خوردن، که بهانه‌ای شد تا کمی با او حرف بزنم. نزدیک شدم. سلام و علیکی کردیم. مرا شناخت. پیش از آن‌که من بپرسم، او شروع کرد:
«مچم طالبان بیاید چه می‌شود؟ شما که ژورنالیست هستید، بگویید… چی می‌شود؟»

از سوال‌هایش فهمیدم نگرانی او خیلی عمیق‌تر از تنهایی خیابان‌های شهر بود. با این حال، همچنان آنجا مانده بود. پول جواری را نگرفت. خداحافظی کردیم و من رفتم؛ با قلبی سنگین‌تر از قبل.

کندهار، افغانستان — مردی جواری‌فروش در خیابان‌های کندهار، یک روز پیش از سقوط این شهر به دست طالبان در سال ۱۴۰۰.  عکس: حسیبه اتکپال

سه روز بعد، ۱۱ اگوست  – کابل در آستانه‌ی سقوط

تازه از قندهار برگشته بودم؛ از شهری که حالا دیگر در نقشه‌ی ذهنم رنگی جز سقوط نداشت. تنها یک روز پس از بازگشتم، آن قلب خسته از تپیدن ایستاد. هنوز ذهنم میان کوچه‌های خاموش قندهار سرگردان بود که خبر رسید: کابل، شهر من، در آستانه‌ی سقوط است. نمی‌خواستم باور کنم. آن شب، طبق قراری که از پیش گذاشته بودیم، برای نان شب به خانه‌ی دوستم رفتم؛ خانه‌ای گرم و صمیمی در خیرخانه، پر از بوی غذا و حس باهمی، در شبی که هیچ‌کس به روی خودش نمی‌آورد چه خبر است. همه آن‌جا بودیم؛ اما دل‌هایمان نگران و ناامید. من نیز آن‌جا بودم؛ اما فکرم درگیر هزاران سوال بود. تلفنم را هر لحظه چک می‌کردم، گویی منتظر پیامی بودم که راستش نمی‌خواستم بیاید. همه‌چیز می‌گفت که طالبان به چهار دروازه‌ی کابل رسیده‌اند، اما قلبم هنوز باور نمی‌کرد.

کنر، افغانستان — حسیبه اتکپال در حال مصاحبه با زنان در ولایت کنر. عکس: حسیبه اتکپال

خنده‌هایمان بیش از آن‌که شادی باشند، تلاشی برای فرار از سکوت بودند. روبه‌رویم، هما، خواهر کوچک دوستم، نشسته بود؛ دانشجوی سال دوم فلم‌نامه‌نویسی. با نگاه معنادار پرسید: «حسیبه، اگر طالبان بیایند، دانشگاه را به روی من و هم‌صنفی‌هایم می‌بندند؟» جواب ساده بود؛ اما گفتنش سخت. با خودم گفتم طالبان تغییر ناپذیرند؛ اما نتوانستم این را به زبان بیاورم. گفتم: «ببینیم چه می‌شود. امید را از دست ندهیم.» سونا، دوستم، با لبخند نیش‌دار گفت: «پس چرا خودت این‌قدر ناامید هستی؟» لبخندی اجباری زدم و گفتم: «خسته‌ی راه و کار دفتر هستم، چیز مهمی نیست.» در همان لحظه، تلفنم لرزید: «طالبان وارد پلچرخی شدند.» آبِ گلویم را قورت دادم. برای اولین بار حس قدرتمند و غریبی از طالبان  به رگ‌هایم دوید: ترس. ترسی که با هیچ دلیل و منطقی فروکش نمی‌کرد. طالبان تنها چند کیلومتر با ما فاصله داشتند و من  صدای شکستن کابل  و سنگینی قدم‌هایشان را می‌شنیدم. صحنه‌های رهایی زندانیان را در شبکه‌های اجتماعی دیدم و هر لحظه احساس می‌کردم حالا وارد خانه می‌شوند.

مادر سونا گفت: «امشب همین‌جا بمان. معلوم نیست کی طالب است و کی نیست.» ماندم. تمام شب، چشم‌های من و سونا به سقف دوخته شده‌ بود. با هر صدا به خود می‌لرزیدم. لحظه‌ای خواب بر من غلبه کرد و ناگهان با جیغ بلند از خواب پریدم. کابوس بود؛ اما چقدر این کابوس به واقعیت نزدیک بود. کمی آب نوشیدم، تلفنم را چک کردم و تا صبح بیدار ماندم. هیچ یلدایی به درازی آن شب نبود.

۱۵ آگوست روزی که کابل تغییر کرد

روز رخصتی‌ام بود. به مدیرم، میرآقا پوپل، پیام دادم که می‌توانم کار کنم. گفت: «نیا، از خانه بیرون نشو.» اما شهر مرا به خیابان کشاند.

کابل، تابستان ۱۴۰۰ — حسیبه اتکپال در حال رانندگی در خیابان‌های شهر.

مثل همه کابلیان در ترافیک بند ماندم. کابل در غباری غلیظ فرو رفته بود. مردانی را دیدم که کت و شلوارهایشان را در خریطه انداخته و با پیراهن‌تنبان می‌دویدند. دکان‌داری پرچم سه‌رنگ را پایین کشید. دخترانی با بوت‌های پاشنه‌بلند در دست و چادر بر صورت، با شتاب می‌گذشتند.

چهار ساعت در چهارراهی شهید ماندم. مردم، موتر هایشان را رها کرده بودند و پیاده فرار می‌کردند. شاید تنها زن راننده در آن جاده بودم. مردانی به شیشه‌ام کوبیدند و گفتند: «برو، که حال آمدند، حقت را می‌دهند.» شهر را دیگر نمی‌شناختم. در همین گیرودار خبر آمد: رییس‌جمهور غنی «کشور را ترک» کرده است.

کابل — وحید احمدی، خبرهای ساعت شش طلوع‌نیوز؛ اعلام خبر فوری ترک اشرف غنی از افغانستان.

۱۶ اگوست «تسلیم نمی‌شویم.»

صبح شانزدهم آگوست، تلویزیون را روشن کردم؛ صفحه‌ی طلوع نیوز مردانه شده بود و پیامی به همه‌ی دختران دفتر رسیده بود که به دلایل امنیتی به دفتر نیایید، اوضاع نامشخص است و بهتر است در خانه بمانید. دقایقی بعد، ثریا امیری، همکارم و تهیه‌کننده‌ی برنامه‌های سیاسی، تماس گرفت و گفت: «حسیبه، چطور کنیم؟» در واتس‌اپ گروهی ساختیم و همه‌ی دختران دفتر را به آن اضافه کردیم؛ بحث ما ساده بود: «تسلیم نمی‌شویم، نباید تسلیم شویم.» همه می‌خواستیم به دفتر برویم. با لطف‌الله نجفی‌زاده، رییس طلوع نیوز، تماس گرفتیم و حرف‌هایمان را زدیم و پاسخ او کوتاه بود: «اگر موافق هستید، بروید.» انگار فقط منتظر بودیم کسی غیر از خودمان بگوید «بروید».

کابل —  هفدهم اگست ۲۰۲۱، حسیبه اتکپال در جمع همکارانش در دفتر طلوع‌نیوز، روز سقوط شهر کابل به دست طالبان.

۱۷ آگوست در قلب شهر با  طالبان

سوار موتر دفتر شدم. راه پر از رنجرهای طالبان بود. هر بار ناخودآگاه سرم را پایین می‌گرفتم؛ با این فکر که شاید همین حالا شلیک کنند و گلوله به سرم نخورد. در دفتر، خپلواک ساپی، معاون طلوع نیوز، گفت: «حالا که آمدی، چه در فکر داری؟» گفتم: «برای پخش زنده به سطح شهر می‌روم.» از چهره‌اش نگرانی می‌بارید، اما نه او می‌توانست مانع من شود و نه خودم. می‌خواستم کابل را همان‌طور که هست ببینم. کابل را طالبان گرفته بود و من می‌خواستم در قلب شهر بایستم و بگویم: «هنوز هستم.»

کابل — روز دوم سقوط، ۱۶ اگست ۲۰۲۱ (۲۲ اسد ۱۴۰۰)، حسیبه اتکپال نخستین زن خبرنگاری بود که در خیابان‌های بی‌رییس‌جمهور کابل ایستاد و گزارش زنده‌اش را به جهان مخابره کرد.

به سوی بازار لیسه‌ی مریم رفتیم. شهر در وحشت فرو رفته بود؛ حتی دیوارهای کابل هم گویی در هراس بودند. بازاری که همیشه پرجنب‌وجوش بود، خاموش شده بود. اکثر دکان‌ها بسته بودند و هیچ اثری از زنان در خیابان نبود. در وسط بازار ایستادم، با استودیو وصل شدم و گزارش را آغاز کردم. وسط اجرا بودم که دو موتورسوار طالب به سمتم آمدند. با اشاره خواستم نزدیک نشوند. یک دست‌فروش گفت: «خفه نباشید، خوب گپ می‌زند.» برای هماهنگی با تهیه‌کننده، تلفنم را گرفتم که ناگهان چشمم به پیامی با کد قطر افتاد. یکی از سران طالبان نوشته بود: «مردمی که آمده‌اند، لحاظ می‌کنند. شما هم لحاظ کنید.» پرسیدم: «منظورت چیست؟» چند دقیقه بعد، پیام دیگری آمد: «حجاب‌تان را رعایت کنید و حرف خوب بزنید.» جواب دادم: «چادرم سرم است. حرف خوب هم وقتی می‌زنم که چیز خوبی باشد.» او نوشت: «توصیه‌ام را کردم، مسئولیتش با خودتان است.»

کابل — ۱۶ اگست ۲۰۲۱. حسیبه اتکپال، نخستین خبرنگار زنی که پس از سقوط کابل از بازار لیسه مریم گزارش زنده داد. عکس: مخاطب طلوع نیوز.

ترسیدم. با خود گفتم: «مرا می‌کشند.» آن پیام، زندگی و مسیرم را برای همیشه تغییر داد. در حالی که همه از شهامت من می‌گفتند ـ «دختری که جسارت کرد»، «امید»، «الگو» ـ و خبرنگاران خارجی برای مصاحبه تماس می‌گرفتند، من در درون، سرگشته و شکسته بودم. هیچ چیز دیگر برایم مهم نبود. همان‌جا تصمیم گرفتم: «باید برون کشید از ورطه رخت خویش..» 

کنر — حسیبه اتکپال و مرتضی سیرت در حال تهیه گزارش از کوه‌های این ولایت.

۲۰ اگوست آخرین نگاه

به سوی هتل سرینا حرکت می‌کردم. تمام راه، فقط یک فکر در سرم بود: مادرم را حتی برای پنج دقیقه هم ندیدم. همه‌ی دارایی‌ام از این وطن، یک بَکس پشتی بود. به سرینا رسیدم. چند شب را، میان وحشت و هیاهوی میدان کابل، گذراندم. چشم‌هایم فروپاشی را در هر سو می‌دید؛ در چهره‌ها، در ساختمان‌ها و حتی در آسمان غبارگرفته‌ی شهر.

نورستان — حسیبه اتکپال، در لحظه‌ای صمیمی، آب چشمه را با دست به مادرش می‌دهد.

سه روز بعد، سوار یک هواپیمای نظامی شدیم. آخرین آرزویم این بود که جایی نزدیک پنجره پیدا کنم تا کابل را، برای آخرین بار در آن روز، ببینم. اما هیچ پنجره‌ای نصیبم نشد.

فرودگاه کابل — حسیبه اتکپال در کنار شجاع زکی و همایون دانشیار، دو چهره شناخته‌شده تلویزیونی، در انتظار خروج از افغانستان.
کابل — آخرین لحظات حضور حسیبه اتکپال و شماری از همکارانش در میدان هوایی کابل، پیش از ترک افغانستان.

فرودگاه کابل — ۲۳ آگوست ۲۰۲۱. حسیبه اتکپال، لحظاتی پیش از ترک افغانستان.

در گوشه‌ای نشستم، با ده‌ها تن دیگر، و بَکس پشتی‌ام را در آغوش گرفتم؛ بَکسی که درونش تنها یادگار مادرم بود: یک قوطی میوه‌ی خشک و چند چاکلیت.

چهار سال از آن لحظه گذشته است. امروز مایل‌ها دور از وطنم هستم. هنوز مادرم را ندیده‌ام و هنوز آن قوطی میوه‌ی خشک و چند چاکلیت را در الماری خود دارم و قندهار، کابل … وطن را در قلبم.