این روایت از گوهرشاد است؛ بانوی ۲۵ ساله‌ای از هرات که در روز سقوط شهرش تنها ۲۱ سال داشت. سقوط هرات، نه‌فقط سرنوشت او، که مسیر زندگی میلیون‌ها شهروند افغان را دگرگون ساخت. شهرهای دیگر با شتابی هولناک یکی پس از دیگری فرو ریختند و سرانجام، طالبان بار دیگر بر افغانستان مسلط شدند.

این گزارش بخشی از مجموعه‌ی «خانه‌ من، افغانستان» است؛ روایت‌هایی که به مناسبت چهارمین سالروز سقوط افغانستان گردآوری شده‌اند.

 ۱۲ آگوست برابر با ۲۱ اسد بود. مثل هر روز دیگر، صبح زود از خواب برخاستم تا برای رفتن به وظیفه آماده شوم. هوای صبح هنوز مانند روزهای دیگر گرم نشده بود، اما این روز با همه روزهای زندگی‌ام فرق داشت.

در کوچه‌‌ی ما، بوی سنگین اضطراب جریان داشت. کمی آن‌سوتر، صدای شلیک و انفجار پیچید. هنوز لباس‌هایم را نپوشیده بودم که انفجاری سنگین در نزدیکی خانه‌‌ی‌مان رخ داد. لحظاتی بعد، خبر رسید که نزدیک خانه، موتر هاوان اصابت کرده است و پنج نفر کشته شده‌اند. دود همه‌جا را گرفته بود. شدت انفجار آن‌قدر زیاد بود که شیشه‌های پنجره‌ها به داخل خانه ریختند.

من کنار آینه‌ای که هر صبح خودم را برای رفتن به دفتر آماده می‌کردم، نشسته بودم. هنوز گیج بودم، اما پس از چند ثانیه فهمیدم که هاوان در نزدیکی خانه‌مان فرود آمده و پنج نفر کشته شده‌اند. با عجله دم دروازه رفتم. با چشمان خود پیکرهای بی‌جان آن‌ها را دیدم — بی‌حرکت و خونین پشت صندوق‌عقب یک سراچه‌ی سفید بودند. گویی در فضا بوی خون و مرگ باهم آمیخته بود.  

طالبان در مسجد جامع هرات، ساعاتی پس از سقوط شهر در ۲۱ اسد ۱۴۰۰. (عکس: مجله کاج)

نگاهم به پدرم افتاد؛ رنگ‌پریده و نفس‌بریده، خشک‌اش زده بود. همه‌ی ما ترسیده بودیم؛ اما ترس من متفاوت بود. من خبرنگار بودم و با طالبان، حتی ذبیح‌الله مجاهد، مصاحبه کرده بودم. آن‌ها مرا می‌شناختند— و همین آشنایی، امروز می‌توانست حکم مرگ داشته باشد.

تصمیم گرفتیم فرار کنیم. کارت خبرنگاری‌ام، که سال‌ها اعتبارم بود، حالا تهدیدی جدی شده بود. در میانه‌ی راه، بین جنگ نیروهای طالبان و نیروهای امنیتی جمهوریت گیر افتاده بودیم. گلوله‌ها از هر طرف می‌آمد؛ انگار از آسمان هرات مرمی می‌بارید. دود همه‌جا را گرفته بود. خواهر باردارم در هرج‌ومرج گم شد. اما جنگ فقط در میدان نبود—در قلب من هم جریان داشت.

از شهر بیرون زدیم و به نزدیکی مرز اسلام‌قلعه پناه بردیم. روستایی کوچک، دور از جبهه‌ها. تا ساعت سه بعد از ظهر هنوز امید داشتم به هرات—زادگاهم، جایی که قلبم بود. اما صدای بی‌وقفه موترهای دولتی که یکی‌یکی به سمت ایران فرار می‌کردند، امیدم را خاموش کرد. تلفن‌ها پشت سر هم زنگ می‌خورد تا همه از حال یکدیگر باخبر شوند و مطمئن شوند کسی در جاده نمانده است.

غرب هرات — یک هفته پیش از سقوط شهر. خط مقدم نبرد در حوض کرباس، جایی که نیروهای مقاومت مردمی آخرین تلاش‌ها را برای جلوگیری از پیشروی طالبان انجام می‌دادند. عکس: مرتضی صمدی.

در میان همه‌ی‌ این نگرانی‌ها، تلفنم زنگ خورد. دوستم تماس گرفت؛ صدایش می‌لرزید. میان گریه و گپ، تکرار کرد: «هرات سقوط کرد، هرات سقوط کرد، هرات رفت.»

اما این فقط سقوط یک شهر نبود. گویی قلب افغانستان از حرکت ایستاد. سال‌ها تلاش و ایستادگی، حالا به مرگی تدریجی رسیده بود که همه با چشمان باز شاهدش بودند.

نیروهای دولتی فرار کردند و طالبان وارد شهر شدند. رنگ شهر عوض شد. فردای آن روز، هرات دیگر همان هرات نبود. کسانی که روزی در حکومت یا رسانه‌ها فعال بودند، حالا یکی‌یکی پنهان می‌شدند.

هرات — طالبان در حال ورود به شهر، ۲۱ اسد ۱۴۰۰، دقایقی پس از سقوط فرماندهی امنیه. عکس: مرتضی صمدی.

بازماندگانی مثل ما، هنوز به کابل امید داشتیم. فکر می‌کردیم اگر کابل بایستد، شاید دوباره زندگی را سر و سامان بدهیم. اما این امید تنها دو روز دوام داشت— کابل هم رفت و سقوط کرد.

و اما امروز، چهار سال از آمدن طالبان گذشته است. ما دوام آوردیم، اما دیگر شاد نیستیم. چهره‌ها خسته‌اند. دختران شاد نیستند. مردان شاد نیستند. هیچکس شاد نیست. زندگی زیر سایه محدودیت‌های طالبان، ما را حتی از راحت نفس‌کشیدن محروم کرده است.

هرات ــــ یک طالب در حال نوشیدن چای سبز در رنجر دولتی پس از سقوط شهر- ۲۱ اسد ۱۴۰۰. عکس: مرتضی صمدی.

در روزهای اول، ترس خانواده‌ام آن‌قدر زیاد بود که می‌خواستند مرا مجبور به ازدواج کنند. خوشبختانه آن روزها این اتفاق نیفتاد، اما موجی از ازدواج‌های اجباری دختران هم‌سنم را دیدم— دخترانی که سال‌ها تلاش کرده بودند و دیگر امیدی برای زندگی نداشتند. برخی حتی زیر سن ازدواج کردند و حالا مادر اند.

چهره‌ها غمگین شده است. دیگر موهایم را افشان نکردم. رنگ ها از زندگی من و میلیون‌ها دختر دیگر رفت، شاید از زندگی همه‌ی ما چه مرد وچه زن!

لباس‌ها سیاه‌تر و سختی‌ها هر روز بلندتر شده رفت.

گوهرشاد در حال پوشیدن لباس‌های سیاه که مکلف است برای خروج از خانه بپوشد.
گوهرشاد کنار پنجره در غروب . 

حالا همه‌چیز تعطیل است. از کوچکترین شادمانی‌های شخصی تا آزادی‌های نسبی که داشتیم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم سرنوشت مادرم روزی برای من تکرار شود. تاریخ تلخ تکرار شد و من نیز دیگر آن آدم شاد سابق نیستم؛ و شاید هرگز هم نباشم.