«دخترانم به من گفتند: اَدی یک چادر بپوش، دیگر اَبا و کاکای ما زنده نیست.» این خبر پس از ۲۹ سال هنوز در گوش‌ فتانه نجیب، همسر رئیس‌جمهور پیشین افغانستان و مادر سه فرزند او، تازه است. پس از گذشت سال‌ها، او آخرین روزهای زندگی و بودن با دکتر نجیب‌الله را مرور می‌کند.

 نویسنده: فرحناز فروتن

دکتر نجیب‌الله، آخرین رئیس‌جمهور دولت‌های چپ‌گرای افغانستان، یکی از چهره‌های برجسته تاریخ معاصر است. او از طرف‌های اصلی جنگ علیه مجاهدین بود و در نهایت، سیاست «آشتی ملی» را اعلام کرد. نجیب‌الله از یک‌سو به‌عنوان سخنران کاریزماتیک و رهبر توانمند شناخته می‌شد و از سوی دیگر با اتهاماتی مربوط به دوران ریاستش بر امنیت دولتی روبه‌رو بود. با همه این‌ها، کاریزمای او ۲۹ سال پس از قتلش همچنان نسل‌های مختلف را تحت تأثیر قرار می‌دهد. او به دلیل سخنرانی‌های ضد پاکستانی‌اش شهرت بسیاری میان هواداران خود دارد و به خاطر پیش‌بینی‌های دقیق سیاسی‌اش ـ از جمله هشدار درباره «حمام‌های خون» در پایتخت ـ نیز شناخته می‌شود.

آخرین روزهای ریاست‌جمهوری دکتر نجیب‌الله

«آخرین بار نجیب را در خانه دیدم. به من گفت: از تو می‌خواهم به هند بروی و با فرزندان‌ات یک‌جا شوی.» فتانه نجیب، روزهای آخر ریاست جمهوری دکتر نجیب‌الله را چنین به یاد می‌آورد؛ روزهایی که مجاهدین کابل را از چهار طرف محاصره کرده بودند و آماده ورود به پایتخت بودند.

زنی که یک نقش همسری و نقش دیگر مادری داشت، در دو راهی دشوار مانده بود. او می‌گوید: «برایم ساده نبود که همسرم را تنها بگذارم. پس از شنیدن سخنانش گریه کردم.» در این لحظات سرنوشت‌ساز، نجیب به او گفت: «گریه نکن؛ از تو می‌خواهم مثل یک شیرزن همه حوادث را بپذیری. به فرزندانت توجه داشته باش؛ آن‌ها را وطن‌دوست بار بیاور و بدانند پدرشان برای وطن چه می‌خواست.»

این آخرین دیدار، بیش از خداحافظی، شبیه اتمام حجت میان دو همراه زندگی بود. فتانه نجیب می‌گوید: «نجیب به من گفت: تو در برابر فرزندانت مسئولیت داری و من در برابر وطن و ملت. نمی‌خواهم فرزندان‌مان هر دوی‌ما را از دست بدهند.» گویی دکتر نجیب‌الله سرنوشت خود را پیش‌بینی کرده بود.

پس از این وداع، فتانه نجیب راهی هند شد. تنها دو روز بعد، دولت نجیب‌الله، آخرین دولت چپ‌گرای افغانستان، سقوط کرد.

فتانه نجیب،‌ در دهلی نو، حدود سال ۱۹۹۴، زمانی‌که دکتر نجیب الله، رئیس جمهور پیشین در مقر سازمان ملل بود.

«تیشه به ریشه خود زدند»

در سال ۱۹۹۱، زمانی که طرح انتقال قدرت از سوی سازمان ملل به دکتر نجیب‌الله پیشنهاد شد، امید بر آن بود که افغانستان از مسیر تازه‌ای عبور کند. اما با شکست این طرح، مجاهدین از چهار طرف وارد کابل شدند و معادله قدرت در پایتخت تغییر کرد.

هنگامی‌که دکتر نجیب‌الله، بر اساس برنامهٔ پنج‌فقره‌ای ملل متحد، از کشور بیرون می‌شد، میدان‌هوایی کابل در کنترل نیروهای جنبش به رهبری جنرال دوستم بود. همین نیروها مانع پرواز او شدند و او ناچار به دفتر سازمان ملل پناه برد.

چند روز بعد، فتانه نجیب در دهلی تماسی از همسرش دریافت کرد: «بسیار متاثر بود، رفیق‌های خود را از دست داده‌بود و گفت که وضع وطن روزبه‌روز به سوی دشواری و مشکلات بیشتر می‌رود.»

مجاهدین در کابل بر سر تقسیم قدرت به توافق نرسیدند. در آستانه جنگ داخلی، فتانه نجیب نامه‌ای از دکتر نجیب‌الله دریافت کرد که در آن نوشته بود: «تیشه به ریشه خود زدند و وطن را برباد کردند.» به نظر می‌رسد این جمله اشاره‌ای به اختلافات حزبی در کابل داشت؛ اختلافاتی که سرانجام شهر را میان احزاب هفتگانه تقسیم کرد و کشور را به جنگ داخلی کشاند. احزاب به جان هم افتادند و کابل بی‌پناه در دامان خشونت و کشتار غلتید.

درست همان‌گونه که دکتر نجیب هشدار داده بود، کابل به حمام خون مردم بدل شد؛ شهری که نه در نبرد با بیگانه، که این‌بار در جنگی خانمان‌سوز علیه خویش، میان دیوارهای خود سوخت.

تماس آخر

فتانه نجیب، در حالی‌که فرسنگ‌ها از همسر و خانه‌اش دور بود، بیست روز دلشوره‌ای عجیب را حس می‌کرد. کابل در پایان جنگ داخلی بود. صبح ۲۶ سپتامبر ۱۹۹۶، ساعت پانزده کم هفت، تلفن خانه در دهلی زنگ خورد.

او می‌گوید: «نجیب با فرزندان صحبت کرد. یادم است آن‌ها می‌پرسیدند کَی می‌بینیم؛ سوالی که چهار سال بارها پرسیده بودند.» فتانه ادامه می‌دهد: «فرزندان را دلداری می‌داد و مثل همیشه می‌گفت: می‌بینیم.»

او می‌گوید: «من گریه می‌کردم. نجیب گفت: من هیچ وقت تو را ضعیف فکر نکردم. خواهش می‌کنم روحیه اولادا را خراب نکن. می‌دانی که دوری مرا هم متأثر می‌کند. خودت را قوی بگیر.»

فتانه با صداقت احساسش را بازگو می‌کند: «گویی حس ششم‌ام خبر داده‌بود که این آخرین بار است و دیگر او را نخواهم دید. وقتی شنیدم طالبان از پاکستان به سمت افغانستان و از راه جلال‌آباد در حرکت‌اند، همه امیدم را از دست داده‌بودم.»

در کابل، جنگ فروکش کرده بود و شاید دیگر چیزی برای جنگیدن باقی نمانده بود. شهری ویران و مردمی زخمی، تنها یادآور پایتختی بودند که زمانی زنده بود.

او جزئیات آن روزها را از زبان دکتر نجیب چنین بیان می‌کند: «نجیب گفت: جمعیتی‌ها رفتند و کابل تخلیه شد. پرسیدم: همراه شما کیست؟ گفت: همراه ما خدا!»

شب تاریک کابل

«شهر را ترس فرا گرفته بود. بر بام مهمان‌خانه ایستاده بودم، در حالی که لرزه‌ای از سردی میزان به جانم افتاده بود. همه‌جا تاریک بود، جز سرک سرای شمالی تا کتل خیرخانه که از نور چراغ موترها روشن می‌شد. صدای انفجارها از دور به گوش می‌رسید.»

این را عبدالله احمدزی، یکی از باشندگان کابل، به یاد می‌آورد؛ شب ششم میزان، برابر با ۲۶ سپتامبر ۱۹۹۶، شبی که صبح‌اش کابل زخمی از جنگ داخلی، به دست جنگ دیگری افتاد. او آن زمان ۱۹ سال داشت و این صحنه را از ایستگاه دانش در خیرخانه روایت می‌کند. خانواده احمدزی نزدیک به گروه‌های مجاهدین بودند، اما او خود را بی‌طرف می‌دانست.

او می‌گوید: «شهر در یک وهم و ترس بود. بیشتر خانواده‌های فرمانده‌هان جهادی در همسایگی ما بودند، اما ناگهان متوجه شدیم هیچ اثری از آن‌ها نیست؛ همه رفته بودند.»

عبدالله احمدزی: «شهر در وهم و ترس بود. بیشتر خانواده‌های فرمانده‌هان جهادی در همسایگی ما بودند، اما ناگهان متوجه شدیم هیچ اثری از آن‌ها نیست؛ همه رفته بودند.» 

چهارراه آریانا 

«همه می‌گفتند: دکتر نجیب را…» عبدالله احمدزی هنوز وحشت آن جمله را گویی در ذهن دارد و جمله را ناتکمیل می‌گذارد. او آن روز حوالی ظهر در خیرخانه بود که یکی از آشنایان آمد و گفت: «سراسیمه بود و قسم خورد که من رفته بودم و دیدم که داکتر نجیب را کشتند و حلق‌آویزش کرده‌اند.»

احمدزی فکر کرده و روایت می‌کند: «تصمیم گرفتم با چشمان خود واقعیت را ببینم. چون مثل بسیاری باور نمی‌کردم که طالبان این کار را بکنند. آنان در آن روزها کسانی معرفی می‌شدند که هر جا رسیدند جنگ را ختم کردند. و کابل هم از یک جنگ طولانی سخت شکسته بود.»

همان‌جا بود که با چند تن دیگر به سوی چهارراه آریانا حرکت کرد. او نخستین لحظات رسیدن به آن‌جا را چنین روایت می‌کند: «در راه کشته‌ها را می‌دیدیم… آه! داکتر صاحب را دیدم. نمی‌توانم بگویم چه دیدم. بسیار شکنجه شده بود و برادرش نیز با او بود. به او بی‌حرمتی کرده بودند. همان جا بودم که حس کردم  نفس کشیدن برایم سخت شد.چیزی شبیه سنگ روی سینه ام بود. مردم جمع بودند و همه شهر وحشت زده بود.»

او می‌افزاید: «کابل در سال ۱۹۹۲، هنگام ورود مجاهدین، شخصیت و چهره‌اش را باخت. جنگ همه‌چیز را سوزاند. اما دیدن داکتر نجیب در آریانا، جایی که بهترین سخنرانی‌هایش را کرده بود، برای من اوج تاریکی و تلخی آن روزهای کابل بود.»

دکتر نجیب‌الله، رئیس‌جمهور پیشین افغانستان. عکس از رابرت نیکلسبِرگ.

۲۷ سپتامبر دهلی

خانه دکتر نجیب‌الله در دهلی، فرسنگ‌ها دور از کابل، پُر از صدای زنگ تلفن بود. فتانه نجیب می‌گوید: «زنگ می‌آمد،  وقتی اولادها جواب می‌دادند، می‌پرسیدند مادرتان کجاست؟ وقتی من می‌گفتم بله، تلفن را می‌گذاشتند.»

هنوز از بزرگترین خبر آن روز با خبر نشده بود، اما دلهره‌ای که از بیست روز پیش به جانش افتاده بود شدت گرفته بود. او می‌گوید: «دخترانم به مکتب رفتند برای امتحان. تلویزیون‌ها قطع شده بود. گفتند: کیبل/ ماهواره  خراب است. راستش زیاد جدی نگرفتم. اما حسی در درونم گواهی از خبر بد می‌داد. گاهی حتی بزرگان مثل کودکان برای فرار از حس، خود را فریب می‌دهند. نمی‌خواستم آن حس را جدی بگیرم، ولی با قوت در درون من بود.»

 فتانه نجیب در ادامه آن روز روایت می کند: «از صبح تا ظهر، با همین دلهره گذشت تا دختران از مکتب برگشتند. هر سه‌شان را دیدم که بسیار متاثر بودند. آن‌ها را در بغل گرفتم و پرسیدم، چرا این‌قدر ناآرام هستید. این صدا را شنیدم: اَدی! یک چادر بپوش. دیگر اَبا و کاکای ما زنده نیست.»

طالبان در ۲۷ سپتامبر ۱۹۹۶، در نخستین ساعات ورود به کابل، داکتر نجیب‌الله رییس‌جمهور پیشین و جنرال احمدزی، برادرش، را از سازمان ملل بیرون کشیدند، آن‌ها را شکنجه کردند، به قتل رساندند و برای تماشای عام حلق‌آویز کردند.

اَدی گل

با همه‌ی روایت‌های تلخ از جنگ، فتانه نجیب گاهی به خانه و لحظات ساده زندگی برمی‌گردد؛ جایی که خاطرات شخصی‌اش از همسرش رنگی دیگر به تصویر دکتر نجیب‌الله می‌دهد. «ما هجده سال باهم زندگی کردیم، خیلی خوب همدیگر را می‌شناختیم و رفیق هم بودیم. نجیب هیچ‌وقت بار سنگین کار و سیاست را به خانه نمی‌آورد. همیشه پدر خوب و همسر مهربان بود.»

او از یک پیوند عاطفی خاص می‌گوید: «نجیب، همسرم، به فرزندانم می‌گفت، مادرتان را اَدی یا اَدی گل صدا کنید. بعدتر دوستان و فرزندان دوستان هم مرا همین‌طور صدا کردند. برایم خوشایند بود، چون این نام نشانه حرمت و نزدیکی‌شان به من بود.»

سپس از دخترانش با غرور یاد می‌کند: «هیله امید و زندگی ما بود. اونۍ آرام و بی‌صدا دردش را پنهان می‌کرد تا مرا ناتوان نکند. مسکا تبسم و لبخند ما در میان دشواری‌ها بود. حقیقت این است که آن‌ها از من قوی‌تر بودند؛ رنج بزرگ را طوری پنهان می‌کردند که گویا همه‌چیز خوب خواهد شد.»

فتانه نجیب، خود را در سر لیست زنانی می‌داند که قربانیان نخست جنگ بوده‌اند؛ جنگی که آن را تحمیلی می‌خواند.

فتانه نجیب در کنار دخترش مسکا. این عکس را مسکا نجیب در صفحه فیس‌بوکش به مناسبت روز مادر منتشر کرده و نوشته است: «روز مادر مبارک به ادی جانم؛ زنی که زود بیوه شد اما با تمام سختی‌ها ایستاد و تسلیم نشد.»

سه دهه بعد

نزدیک به سه دهه گذشته است و فتانه نجیب امروز می‌گوید: « لحظه‌ای که آن صدای هولناک، آن خبر سنگین را شنیدم ـ نجیب، همسرم و برادرش  در کابل به قتل رسیدند، هنوز همان صدا خوف‌ناک در سرم می‌پیچد. پس از ۲۹ سال همان احساس و همان لحظه برایم مثل روز نخست تکرار می‌شود.»

او ادامه می‌دهد: «بارها در سکوت و بغض گریه کرده‌ام. روزم با یاد او آغاز و با خاطراتش ختم می‌شود.» سپس مکث می‌کند و درباره جنگ و زنان می‌گوید: «جنگ خانمان‌سوز را اگر از نگاه یک زن ببینید، زخم‌هایش عمیق‌تر است. زنان همیشه بار سنگینش را بر شانه می‌کشند؛ تن‌های زخمی و روح‌هایی که در آتش داغ و جدایی می‌سوزند. کودکان قربانیان خاموش‌اند؛ بعضی در میان شعله‌ها از بین رفتند و بعضی با اندوه همیشگی بزرگ شدند. یک زن وقتی می‌بیند، درک می‌کند که جنگ فقط خانه و کاشانه را ویران نمی‌کند، بلکه دل‌ها و آینده‌ها را هم خاکستر می‌سازد. زخمی که هرگز التیام نمی‌یابد و فریادی که در گلوی تاریخ مانده است.»

او، سال‌ها پس از قتل همسرش، آن دوران را دشوارترین دوره زندگی خود می‌داند: « من ناامید شدم، شکستم، اما مادری داشتم استوار که مرا نگه داشت. فرزندانم هم با رنج از دست‌دادن پدر و کاکایشان چاره‌ای جز پذیرش و ادامه‌ راه نداشتند.»  می‌افزاید: «وقتی فرزند داری، دیگر نمی‌توانی از مسئولیت مادری شانه خالی کنی. باید برای بقا بجنگی، حتی اگر جهان بر سرت فرو ریخته باشد.»

نامزدی دکتر نجیب‌الله و فتانه، کابل، ۱۳۵۱ (۱۹۷۲)، در کنار اعضای خانواده و نزدیکان. عکس از آلبوم شخصی فتانه نجیب.

دست‌کم سی سال پس از آن روز، افغانستان دوباره به دست طالبان افتاده است. فتانه نجیب می‌گوید: «آن بار هم تصادفی نبود، این بار هم تصادفی نیست. آنان با سوءتعبیر از دین، زنان را از آموزش و کار محروم کرده‌اند. حقوق زنان و مردانی که مثل‌شان نمی‌اندیشند، پایمال شده است. من به زنان وطن‌دوست و مبارز و دلیر که در این تاریک‌ترین روزهای تاریخ برای حقوق انسانی و اسلامی خود ایستاده‌اند، فخر می‌کنم.»

او به باورهایی اشاره می‌کند که در سی سال گذشته، استخبارات منطقه همواره چهره‌هایی سیاسی افغانستان را که خواستار دولت‌های فراگیر بوده‌اند ترور کرده‌اند. تحلیلی که همواره در ناآرامی سی ساله افغانستان داغ است.

روز در حال پایان یافتن است و هیله، دختر بزرگ فتانه و دکتر نجیب، می‌گوید: «مادرم یک هفته قبل از سالگرد، همیشه در خودش است و با خودش.» با این همه، فتانه نجیب سخنانش را چنین پایان می‌دهد: «نجیب همیشه یک چیز را برایم در نامه‌ها می‌نوشت: هوش کنید اولادا! اگر پدرتان کشته شد هیچ وقت ناراحت نشوید. ابتدا ببینید اگر از پشت سر تیر خورده، به او حرمت نکنید؛ زیرا تسلیم‌طلب بود. اما اگر پدرتان از سینه گلوله خورده‌بود و افتاده، برایش حرمت کنید. او هیچ وقت تسلیم نشده است.»  

و شاید جنگ روزی به پایان برسد، اما کشته‌ها هرگز زنده نمی‌شوند؛ زن‌ها دوباره جوان نمی‌شوند؛ و کودکانی که جنگ کودکی‌شان را ربود، هرگز روزهای معصومیت را باز نخواهند یافت.