زندگیای که در پی یک پرسش گذشت: پس خانه کجاست؟
لیلا، مهاجر افغان در ایران، از کودکی در این سرزمین زیسته است. او در این روایت شخصی، تأثیر جنگ اسرائیل و ایران را بر زندگی روزمرهاش بازگو میکند؛ تجربهای که خاطرات جنگ، تبعیض و جابهجایی را دوباره برایش زنده کرده است و پرسش قدیمیاش را تکرار میکند: خانه کجاست؟
خانه کجاست؟
پاهایم دیگر رمق نداشت، اما همچنان راه میرفتم. تمام آن روزها سعی کرده بودم ضعفم را پنهان کنم. از خانه خارج شدیم. هنوز نگاههای معنادار و سؤالهای کشدار صاحبخانه در گوشم زنگ میزد؛ مثل اینکه کسی شیشهای روی گوشم بکشد.
وقتی به کوچه رسیدیم، دیگر نتوانستم. ضربان قلبم تند شد، پاهایم سست شدند. به سختی کمی پیاده رفتم و کمی آن سو تر کنار یک زینه کوچک نشستم و بغضم ترکید. با تمام وجود گریستم، اما گویی تهران با گریهی من بیگانه بود.
پانزده روز، بیوقفه دنبال خانه گشته بودم. بیش از دهها بار همان جمله مثل چکش به سرم خورده بود: «به افغانی خانه نمیدهیم.» در این پانزده روز پس از جنگ، این جمله را بارها زندگی کردم؛ گاه مستقیم، گاه در لفافه. یک بار در قالب کلمه، بار دیگر در نگاه طولانی صاحب املاک که پرسید: «خانم، شما اهل کجایید؟» من گفتم: «افغانستان» و او، با کشیدن صدای «آها…» هزار حرف ناگفته را گفت و دیگر هرگز به ما زنگ نزد.
به راستی گناه من چه بود؟ چه اختیاری در سرنوشت و شرایط خود داشتم؟ آن کوچهی چراغانی تهران که شکستن مرا میدید، در سوی دیگر پر از زندگی بود؛ پنجرههای روشن، بوی غذا، صدای خندهها و گفتوگوهایی که تا کوچه میریخت. ناگهان خشم و نفرت همه وجودم را گرفت؛ از در و دیوار و آدمهای اطرافم. آنچنان که میگریستم، در دلم همین سؤال را تکرار میکردم: چرا؟ آیا حتی یک خانه هم نمیتواند سهم من باشد؟ من لیلا هستم، زنی مهاجر که زندگیاش در پی یک پرسش گذشت: خانهام کجاست؟

خانهای موقت
کارتنهای وسایل گوشهی خانه چیده شدهاند و منتظر اسبابکشیاند. دیوارها خالیاند، بیعکسهای کابل و بامیان. گلدانهایم در سکوت نگاهم میکنند. پرسش قدیمی، اما همیشگی دوباره سر برمیآورد: «کجا بروم؟ کجا خانه پیدا کنم؟ اگر نکنم چه؟» پرسشی که هر سال تکرار میشود.
یک سو باید هرچه زودتر خانهای تازه پیدا کنم، سوی دیگر اقامتی است که رو به پایان است. اگر خانه پیدا نکنم، اقامت هم از دست میرود. اگر دیر شود چه؟ اگر… و اگر…
چراغ را خاموش کردم. با سری پر از سؤال و حسرتهای زندگینکرده، سر بر بالش گذاشتم؛ چشمانی بسته و دلی پریشان. و چهل سال پیش سفر کردم؛ روزی که پدر و مادرم از بامیان رخت سفر بستند و ما به ایران آمدیم.

نوزادی بودم که هنوز چیزی از جهان نمیدانست. کودکیام در روستایی اطراف تهران گذشت. روزهای خوشی بود، اما از همان ابتدا فهمیدم جایگاهم همیشه موقت است. در مکتب رسمی ثبتنام نمیشدم؛ تنها اجازه داشتم سر صنفها حاضر شوم. برای امتحان آخر سال باید به شهری دیگر میرفتم، ماهها در خانهی غریبههای آشنا زندگی میکردم. درست وقتی با آنها خو میگرفتم، امتحانها تمام میشد و پدرم به دنبالم میآمد. سرنوشت من انگار با «یکجا ماندن» جور نمیشد.
جنگی که خاطرهها را زنده کرد
با فریاد خواهرم از خواب پریدم. هراسان به سویش دویدم. بیاختیار جیغ میکشید و از ترس میلرزید. او را در آغوش گرفتم و تکرار کردم: «چیزی نیست، تمام شد.» اما صدای انفجار و پدافند خبر دیگری میداد: اسرائیل به ایران حمله کرده بود.
این نخستین بار نبود که با صدای انفجار روبهرو میشدم. اولین بار در کابل تجربه کرده بودم؛ در سفری به افغانستان و دیدار از بامیان. شبهای بامیان رازآلود و شفاف بودند و جای خالی بوداها همچنان در ذهنم سنگینی میکرد. در کابل، قدمزدن در کوچههای خاکی با ترس از انتحاری همراه بود، اما با غروری که در تهران هرگز تجربه نکردهام.


احساسی دوگانه همیشه با من بود؛ بامیان برایم مثل گهواره بود و تهران مرا بزرگ کرده بود. گریهای در دل خنده، خندهای در دل درد. یک صبحانهی خانوادگی در کابل هنوز در ذهنم زنده است. موج انفجار شیشهها را شکست. بوی باروت در هوا پیچید و جیغ کودکان در خانه پیچید. سالها بعد همان صداها در تهران تکرار شدند. این بار، من خواهرم را در آغوش داشتم.

رفتن یا ماندن؟
خانواده اصرار داشتند تهران را ترک کنیم. برای من اما دل کندن از آشیانهام آسان نبود. شب تا صبح به نور مهتاب روی دیوار، به چهرهی لرزان خواهرم و به صدای انفجار فکر میکردم. انتخابی در کار نبود؛ باید میرفتم.
یک هفته بیشتر دوام نیاوردم و بازگشتم. جنگ هنوز ادامه داشت، اما حالا فرق صداها را میدانستم؛ کدام پدافند است و کدام موشک. آتشبس اعلام شد. برای دولتها شاید پایان بود، اما برای مردم تازه آغاز تلخکامیها بود: از دست دادن عزیزان، گرانی و ویرانی.
و برای ما افغانها، دشوار تر از همه. تنها در دو ماه بیش از یک میلیون پناهجو از ایران اخراج شدند. نگاهها تغییر کرد. مردم روی ترش کردند؛ دوست از دوست برید، همسایه از همسایه فاصله گرفت. این سهم ما از جنگ بود؛ انگار که ما آسیب ندیدهایم یا حق نداشتیم ببینیم. چون افغان بودیم. چون «اتباع» بودیم. چون «بیگانه» بودیم.

هویتی معلق
هنوز نمیتوانستم با واقعیت جنگ کنار بیایم. احساس ناتوانی روحی داشتم، اما انگار فرصتی برای این نازکنارنجیبازیها نبود. یک ماه تمام، از صبح تا دیروقت شب، سراسر تهران را زیر و رو کردم. دربهدر از یک خانه به خانهی دیگر میرفتم، دنبال سرپناهی ساده.
هر بار جواب منفی میگرفتم، با خود میگفتم: «ناامید نشو، دوباره امتحان کن.» اما در تمام راه، به سرنوشت تلخ خود فکر میکردم؛ به راستی چه کسی میخواهد چنین سرنوشتی داشته باشد، جز کسی که انتخابی برایش باقی نمانده باشد؟
بارها شنیدم: «به افغانی خانه نمیدهیم.» کلماتی که مستقیم یا در لفافه گفته میشدند، مثل زخم کهنهای با دردی تازه بر دلم مینشستند.
سرانجام، با کمک دوستان ایرانی و افغانم، خانهای پیدا کردم. به هزار زحمت کارت اقامتم را تمدید کردم. روزی که دوباره خودم را در چهاردیواریای به نام خانه دیدم، فکری در ذهنم نشست: سالهاست یک زندگی موقت دارم. مثل زندگی در حباب.
بعد به خود نهیب زدم: «لیلا، منفی نباش.» دوباره مشغول سرو سامان دادن خانه شدم. همان وقت تلویزیون اعلام کرد: «تا آخر امسال اتباع را اخراج میکنیم.» سکوت عمیقی اتاق را پر کرد.

از میان کارتنهایی که هنوز پر از وسایل بودند، به سمت آشپزخانه رفتم. یک پیاله چای سیاه ریختم و تکیه به دیوار زدم. چشمهایم به عکسهای بامیان و کابل افتاد. پلکی زدم. حالا اینجا هستم؛ در تهرانِ پس از جنگ.

چهل سال است در این خاک زندگی کردهام. درس خواندهام، کار کردهام، نوشتهام و همیشه خواستهام قدردان امنیتش باشم. اما هنوز، در حالی که خستگی جستوجوی یک سرپناه از پاهایم بیرون نرفته است، این پرسش همهی خانه و زندگی مرا پر کرده است:
خانهات کجاست، لیلا؟ خانه کجاست؟

