«با همه خداحافظی کرده بودم و در دهن دروازه ایستاده بودم تا مامایم، احمدشاه مسعود را ببینم و بروم. همان‌گونه که از راه زینه پایین می‌شد، به او نگاهی عمیق انداختم.» یازده روز پس از این خداحافظی، احمدشاه مسعود، فرمانده کل جبهه مقاومت در برابر طالبان‌، در نخستین حمله انتحاری در افغانستان جان باخت. 

نویسنده: فرحناز فروتن – عکاس: مصطفی نجفی زاده 

بیست‌وچهار سال پس از ترور احمدشاه مسعود، سیاره دشتی، خواهرزاده‌اش، او را نه در میدان نبرد که در قاب های زندگی خانوادگی به‌یاد می‌آورد: در تنورخانه‌ای پر از دود، در سفرهای کوتاه و در لحظه‌های آخرین وداع. این روایت، مسعود را از دریچه‌ نگاه زنانی بازمی‌سازد که تفنگ به‌دست نداشتند، اما تاریخ را با چشم دیدند و بار فقدان عزیزان را به دوش کشیدند. سیاره در جنگ افغانستان، احمدشاه مسعود، مامایش، فهیم دشتی همسرش و عبدالودود ذره،‌ برادرش را از دست داده است. 

احمدشاه مسعود از نخستین جوانان نهضت اسلامی افغانستان، جریان راست‌گرای کشور بود. در همان سال‌های جوانی، در کنار دیگر اسلام‌گرایان، در جهاد علیه شوروی سهم گرفت. مسعود از طرف‌های اصلی جنگ داخلی و همچنان چهره برجسته مقاومت ضد طالبان در افغانستان بود. 

پنجشیرِ سرد و تنورخانه‌ای پر از دود

«مادرم در بین دود و بوی آتش، در حال گرم‌کردن تنور بود که آمرصاحب با همان لباس عسکری، خسته و خاک‌پُر، شاید پس از ساعت‌ها پیاده‌روی از راه‌های دشوارگذر پنجشیر از دروازه رسید. در بین همان دود و غبار، مستقیم به تنورخانه نزد خواهرش رفت. در گوشه‌ای از تنور، نزدیک مادرم نشست؛ او نان می‌پخت و آمرصاحب از جنگ، از زندگی، از خودش قصه می‌کرد.» این روایت سیاره از زمستان پنجشیر است، سال‌های پایانی جنگ شوروی در افغانستان. همان‌زمانی که ماه‌گل، خواهر بزرگ احمدشاه مسعود، نه در میدان رزم بلکه در صف ملکی تصمیم گرفت کنار برادر کوچک خود بماند و زندگی را در دره پنجشیر اختیار کند.

سیاره، دوران جهاد علیه روس‌ها در پنجشیر را به‌یاد می‌آورد، او می‌گوید: «آن وقت پنجشیر خالی از سکنه بود، تنها ما و یک خانواده دیگر در جنگلگ بودیم.» در جریان جنگ ده‌ساله روس‌ها با مجاهدین، پنجشیر بیشتر از ده‌بار مورد حمله نیروهای اتحاد جماهیر شوروی قرار گرفت. سیاره روایت می‌کند: «شب هنگام، زنان بقچه‌هایشان را به سر می‌بستند و کوچ می‌کردند، چون خبر می‌آمد که فردا روس‌ها فلان دِه را بمباران خواهند کرد.» او با لبخندی بر لب می‌گوید، زنان از رنجِ کوچ و دربه‌دری یک شعر ساخته بودند:

 طیاره چرخکی مانند گژدم

بمباری می‌کنه در ملک مردم

الهی خانه اروس در بگیره 

پندکی سرم تاکی بگردم

«مادرم زندگی روستایی را برگزید تا کنار آمرصاحب بماند؛ با دست‌هایش نان می‌پخت و لباس‌هایش را با اتوی ذغالی اتو می‌کرد.»
عکاس: مصطفی نجفی‌زاده

سیاره می‌گوید: «همه خانواده ما به پاکستان رفتند، ولی مادرم به خاطر بودن با آمر صاحب نرفت.» او ادامه می‌دهد: «یادم است که چه خواهری و برادری داشتند؛ او زمان‌های سخت اتوی ذغالی بود، پف‌کرده پف‌کرده نفس آدم را می‌کشید اما مادرم با اتوی ذغالی لباس‌های آمرصاحب را همیشه اتو می‌کرد و می‌گفت: «احمدشاه، لباس‌هایت را دایم رایی کو که برت اتو کنم!» این سال‌های زندگی سیاره تحت‌تأثیر جنگ و جهاد همواره در سفر گذشته است. او می‌گوید: «یادم است به نهرین می‌رفتیم؛ مادرم مرا نزد پدر یا خواهر کلانم می‌گذاشت. همیشه همراهش یک بسته بود که درون‌اش پر از صابون، شامپو، کریم دندان، روی پاک، زیرپیراهنی،‌ جوراب …می بود.» سیاره لبخندی ملیح می‌زند و با زبان عام می‌گوید: « مادرم می‌گفت: « پایک‌های احمدشاه یخ نکند.» همیشه فکر می‌کردم این تنها راهی بود که مادرم دلش را آرام می‌کرد. آمرصاحب، پدرم و برادرانم راه‌شان را انتخاب کرده بودند، و به نظرم مادرم فقط خودش را دل‌آسا می‌کرد.»

این حمایتِ خواهرانه تا پایان حضور شوروی و سپس در دوران مقاومت علیه طالبان ادامه یافت. اما داستانِ خانواده تنها بخشی از تاریخ بود؛ افغانستان هم‌زمان میدان یکی از مهم‌ترین بازی‌های جنگ سرد به شمار می‌رفت. با خروج شوروی در ۱۹۸۹، مجاهدین با حمایت آمریکا در جنگ پیروز شدند و خود را فاتح اعلام کردند. هنوز هم باور دارند که آنان امپراتوری سرخ را شکست داده‌اند، در حالی‌که دیگران می‌گویند: افغانستان با دو میلیون کشته، پنج میلیون مهاجر، و میلیون‌ها زخمی و ملول، شکست‌خورده‌ی اصلی این جنگ بود. 

او شب‌ها تا صبح بیدار بود 

«با مادرم برای یک یا دو شب به جبل‌السراج رفته بودیم. شب آخری که آنجا بودیم، آمرصاحب تا صبح بیدار ماند؛ مدام با مخابره صحبت می‌کرد و بی‌وقفه این‌سو و آن‌سو می‌رفت.» سیاره می‌گوید: «صبح روز بعد، ما آماده‌ی برگشت بودیم که آمرصاحب نزد مادرم آمد و گفت: « کابل نروید.» سیاره ادامه‌ می‌دهد: «ما با یک جوره لباس بر تن‌مان آمده بودیم و نمی‌دانستیم که دیگر تا سال‌های‌سال برگشت به سوی کابل در کار نخواهد بود.» او در حالی‌که تلاش می‌کند تصویر مادرش را در ذهن خود زنده کند، می‌گوید: «مادرم همیشه آن دو شب آخر را یاد می‌کرد و می‌گفت: «احمدشاه، او شَوَک‌ها تا صبح بیدار بود.»

این خاطره با سال‌های پرآشوبِ بعد گره خورد. دولت مجاهدین هرچند قدرت را به دست گرفت، اما جنگ خاتمه نیافت. کابل در جنگ داخلی سوخت و افغانستان به دست طالبان افتاد. 

سال‌های طالبان 

سیاره در سال ۲۰۰۰ با فهیم دشتی در تاجیکستان ازدواج کرد. در آن زمان، دشتی در بخش مطبوعات جبهه مقاومت با احمدشاه مسعود کار می‌کرد. پس از ازدواج، سیاره به پنجشیر رفت؛ جایی که به گفته‌ی او همه‌چیز تغییر کرده بود. هزاران تن از شمالی به پنجشیر پناه آورده بودند و زندگی در دل جنگ، سخت و طاقت‌فرسا شده بود. سیاره با مرور خاطراتش می‌گوید: «نان پیدا نمی‌شد. گرسنه‌گی بیداد می‌کرد. یادم است مادر دشتی، دست تنها، هر روز ده سیر برنج شوله‌ای می‌پخت و میان مهاجران تقسیم می‌کرد. همه خوشحال بودند که شوله است.»

اما شرایط جنگی مجال زندگی عادی را نمی‌داد. فهیم دشتی پی‌درپی در مأموریت بود و تازه‌عروس، خیلی زود در پنجشیر تنها ماند. سیاره روایت می‌کند:

«گاهی خبر می‌رسید فهیم در خواجه بهاوالدین است، بار دیگر گفته می‌شد درایران است،‌ از ایران خبر آمد که آمرصاحب او را برای آموزش به فرانسه می‌فرستد. من فقط آسمان را نگاه می‌کردم که صاف است یا ابری! طیاره می آید یا نه! اگر آمد، آیا فهیم دراین طیاره است یا نه!»

«من فقط آسمان را نگاه می‌کردم؛ آیا طیاره می‌آید و فهیم در آن است یا نه.»

روزها می‌گذشت و هیچ خبری از دشتی نمی‌رسید. سیاره، زنی جوان و باردار، با دل‌تنگی و بی‌خبری دست‌وپنجه نرم می‌کرد؛ منتظر به‌دنیا آمدن نخستین فرزندش. همین دلتنگی‌ها سرانجام او را به خانه‌ی مامایش، احمدشاه مسعود، کشاند.

سیاره می‌گوید: «سه روز منتظر ماندم تا فرصت مساعد شود و آمرصاحب را ببینم. خانه‌اش در جنگلگ، همان خانه‌ی پدری بود که تنها چند اتاق ساده به آن افزوده بود. یکی از آن‌ها را به کتابخانه اختصاص داده بود؛ اتاقی که هر طرفش فقط کتاب بود. در گوشه‌ای دیگر، یک میز کار گذاشته بود.»

او ادامه می‌دهد: «آمرصاحب در اوج جنگ‌ها، هرازگاهی به آن کتابخانه می‌رفت، ساعتی با کتاب‌ها خلوت می‌کرد و سپس دوباره به میدان فرماندهی بازمی‌گشت. برایم گفتند آن روز در کتابخانه است. دروازه را تق‌تق زدم. گفت:  ‹بیا!› همین که وارد شدم، وارخطا شد و گفت: ‹خیریت است او دختر! چی شده؟› من خندیدم و گفتم: ‹دق آورده‌ام.› دوباره پرسید: ‹گپی خو نشده ده ای شام، ده جنگلگ!›»

سیاره مکثی می‌کند و با لبخندی غم‌آلود می‌افزاید: «بسیار تکان خورد و ترسید. مرسوم نبود زنی در آن وقت شب، تنها برای دلتنگی، نزد مامایش برود؛ آن هم کسی که فرمانده جنگ بود. در ۴۵ دقیقه‌ای که نشستیم، گریستم، از ودود برادرم  یاد کردیم، از ورزش حرف زدیم و من سه کتاب برای فهیم قرض خواستم. آمرصاحب گفت: ‹کتاب‌هایم را خیلی دوست دارم، اگر پس  نیاوری، دست مه و یخن تو در روز قیامت!›»

شب‌ آخر در جنگلک

سیاره آخرین روزهای باهمی را با خانواده احمدشاه مسعود در جنگلک این‌گونه به خاطر می‌آورد: «خنکک‌های سنبله بود و من به خانه‌ی آمرصاحب مهمانی رفته بودم.» او می‌گوید: «در آن روزها، خانه‌ی احمدشاه مسعود پر از جلسات سیاسی و نظامی بود.» سپس مکثی می‌کند و با لبخند ادامه می‌دهد: «البته همان روزها هم، همسر آمرصاحب به فکر دلش بود. آمرصاحب بسیار شیرچای را دوست داشت. عصر، همسرش یک پیاله شیرچای آماده کرد و برایش در صفه فرستاد. ما در خانه بودیم و هر لحظه مهمانی به سراغش می‌آمد.»

ماه‌ها گذشته بود و سیاره هنوز هیچ خبری از فهیم دشتی نداشت. نمی‌دانست کجاست و کی بازمی‌گردد. حالا پسر نوزادش، ادریس، را در بغل داشت. او می‌گوید: «در آن شب، بیشتر از همه به زندگی شخصی آمرصاحب نگاه می‌کردم. تا جایی که یادم می‌آید، هیچ‌وقت همسرش را خسته ندیدم. همه‌ی مسئولیت‌های خانه، مهمانداری و مراقبت از کودکان به دوش او بود، اما همیشه آرام و خوشحال به نظر می‌رسید. عشق میان مامایم و همسرش برای من همیشه دلچسپ بود؛ آن‌ها به شیوه‌ای همديگر را دوست داشتند که کمتر دیده می‌شود. آمرصاحب حتی در آن روزهای جنگی، وقتی به خانه می‌آمد، همه‌ی دنیایش همان خانه و خانواده بود.»

صبح روز بعد، صحنه‌ای رقم خورد که سیاره هرگز فراموش نکرد: «در دهن دروازه با دیگران خداحافظی کردم و منتظر دیدن آمرصاحب بودم. چشمم به او افتاد؛ از راه زینه‌ی بالاخانه پایین می‌شد. پیراهن و تنبان شکری‌رنگ بر تن داشت، موهای ماش‌وبرنج و پریشان، چهره‌ای خسته‌تر از گذشته اما با لبخندی آرام. همان لحظه، در نظرم طور دیگری آمد؛ متفاوت‌تر از همیشه. ناگهان با صدایش فکرم جمع شد، پرسید: ‹موتر تیار است که بروی؟› سرم را تکان دادم و گفتم: ‹بله.›»

آن روز سیاره هنوز درنیافته بود، اما امروز می‌داند که آن لحظه آخرین وداع بود؛ وداعی که نه فقط زندگی او، بلکه سرنوشت افغانستان را دگرگون کرد.

احمدشاه مسعود – عکس از رابرت نیکلزبرگ

نوزدهم سنبله

«دروازه را باز کردند و روبه‌رویم تختی بود، بر آن بدنی سیاه و ورم‌کرده. هنوز به اتاق نگاه می‌کردم که صدای عمه دشتی آمد: ‹سیاره!› نگاهش را به سوی آن بدن انداخت و گفت: ‹فهیم جان!›»

سیاره پس از شنیدن خبر انفجار در خواجه‌ بهاوالدین، ناگهانی خود را به تاجیکستان رساند. نخستین لحظه دیدار فهیم دشتی در شفاخانه را چنین روایت می‌کند: «همین که نام فهیم را شنیدم، دیگر نفهمیدم چه شد. فقط یادم است به مردمک چشمانش نگاه کردم. بله، فهیم بود… و از حال رفتم.»

وقتی به‌هوش آمد، دهلیز پر از همهمه بود. عمه دشتی آرام در گوشش گفت: «دیگه سر و صدا نکنی. او نمی‌فامه چه شده. اگر بی‌تابی کنی، فشار عصبی‌اش بالا میره و وضعش خراب‌تر می‌شه.»

سیاره می‌گوید: «بی‌اختیار پرسیدم: فهیم که این‌طور شده، آمرصاحب چه حال دارد؟» پاسخ دادند: «نی، آمرصاحب شکر جور است.» اما چند ساعت بعد حقیقت آشکار شد. وقتی به خانه رسید، نخستین کسی که دید برادرش ودود بود. «ودود پیش رویم آمد و گفت: آمرصاحب شهید شد.»

احمدشاه مسعود در نهم سپتامبر ۲۰۰۱، در خواجه‌بهاوالدین تخار، بر اثر انفجار دو مهاجم انتحاری عرب جان باخت.

سیاره می‌گوید: «آن روز خانه، خاله‌ها، زن و فرزندان مامایم هرگز از یادم نمی‌رود. اما دشواری بزرگ‌تر این بود که فهیم هنوز نمی‌دانست و در بستر مرگ و زندگی بود. من مثل سنگی میان دو آسیاب مانده بودم؛ نمی‌دانستم به کدام غم بگریم.»

همین شد که او کنار دشتی ماند، در حالی‌که خانواده با تابوت آمرصاحب راهی پنجشیر شدند. احمدشاه مسعود، ملقب به «شیر پنجشیر»، به تاریخ شانزدهم سپتامبر ۲۰۰۱، در میان هزاران هوادار که از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند، در تپه سریچه، نزدیک جنگلک پنجشیر، به خاک سپرده شد.

مردان  در روستای جنگلک می‌گریند – شانزدهم سپتامبر ۲۰۰۱، مراسم خاکسپاری احمدشاه مسعود در پنجشیر.
عکس: الکساندر نمنوف

ترور احمدشاه مسعود تنها دو روز پیش از یازدهم سپتامبر رخ داد؛ واقعه‌ای که نه‌تنها سرنوشت جنگ افغانستان را تغییر داد، بلکه مسیر سیاست جهانی را نیز به‌کلی دگرگون ساخت.

بیست سال بعد 

سیاره می‌گوید: به یاد دارم وقتی با مامایم، احمدشاه مسعود، خداحافظی کردم، هیچ‌گاه نفهمیدم آن لحظه‌ها، آخرین لحظه‌ها بود. هنوز آن‌قدر جوان بودم که پایان‌ها را جدی نگیرم. سال‌ها بعد، در سنبله‌ی ۲۰۲۱، دوباره در آستانه‌ی یک خداحافظی ایستاده بودم؛ این‌بار اما با چشم باز و دلی سرد. همه در خانه با ودود، برادرم، و فهیم، همسرم، وداع می‌کردند. آن لحظه‌ها بیشتر شبیه عزا بود تا خداحافظی؛ ما زنان می‌گریستیم، اما می‌دانستیم گریه توان نگه‌داشتن کسی را ندارد. آن روز، معنای «آخرین دیدار» را بیش از همیشه می‌فهمیدیم.

سیاره دشتی، تورنتو کانادا – عکاس: مصطفی نجفی زاده 

با ودود و فهیم به سوی پنجشیر راه افتادیم. طالبان همه‌جا بودند. تمام مسیر، ذهنم پر از پرسش‌های بی‌پاسخ بود. وقتی به پنجشیر رسیدیم، باید با آن‌ها خداحافظی می‌کردم و برمی‌گشتم. فهیم مرا در آغوش گرفت و گفت: «خداحافظ.» پیش از آن‌که حرفش تمام شود، پرسیدم: «کی می‌بینیم؟» اما جوابش را در دلم می‌دانستم. 

سال‌های کودکی، جوانی، جنگ، همسری و مادری بر من گذشته است؛ هر کدام پر از آوارگی و فقدان. حالا در گوشه‌ای دور از وطن، هر غروب و شب بیشتر با خودم حرف می‌زنم، بیشتر دلتنگ می‌شوم. به یاد دارم فهیم هیچ‌وقت کتاب‌های آمرصاحب را برنگرداند؛ یکی‌شان یادداشت و امضای او را داشت. امروز نه آمرصاحب است، نه فهیم، و آن کتاب‌ها را هم پنهان کرده‌ایم، چون طالبان دوباره آمده اند. 

گاهی از خود می‌پرسم: آن‌ها برای چه کشته شدند؟ برای آن‌که دیگران بر کرسی قدرت بنشینند؟ برای آن‌که ما دوباره به نقطه‌ی صفر برگردیم؟ فایده‌اش چه بود؟ این پرسش تنها از من نیست؛ پرسش میلیون‌ها زن، همسر، مادر و خواهری است که در جنگ عزیزان‌شان را از دست دادند، در حسرت‌ها پیر شدند و با داغ‌هایشان زندگی کردند.

چهار سال از نبود فهیم دشتی همسرم  و عبدالودود ذره،‌ برادرم گذشته است. نمی‌دانم این سال‌ها چگونه گذشت، تنها می‌دانم هیچ‌چیز دیگر مثل قبل نشد. من مانده‌ام با کودکانم، دور از خانه، در میان قاب‌های حسرت. گاهی با خود فکر می‌کنم: آیا زنده‌ام، یا فقط ادامه می‌دهم؟