«وقتی وارد صنف شد، اصلاً فکر نمی‌کردی که چنین فردی باشد که تفنگ بگیرد یا مواد انتحاری به تنش باشد. مثل بچه‌های پوهنتون، منظم بود. او یک‌به‌یک کشتن را شروع کرد و سپس به وسط صنف ایستاد و دستش را برد که خود را انفجار دهد.»

بامداد ۳۰ سپتامبر ۲۰۲۲؛ ثریا با چشمان باز، درحالی‌که هنوز کتابچه و قلمش را در آغوش گرفته بود، مرد جوان را لحظه‌ای پیش‌از انفجار آموزشگاه کاج دید.
مرکز آموزشی کاج در منطقه‌ی دشت‌برچی کابل موقعیت دارد؛ جایی که عمدتاً محل زندگی مردم هزاره است.
این روایت به‌دلیل قطع اینترنت با تأخیر نشر می‌شود.

نویسنده: طوبی عزیزی 

دایکندی محروم 

«روزانه چهار ساعت برای صنف انگلیسی و مکتب راه می‌رفتیم.» این را ثریا حسینی، دختر بیست‌ودوساله از قریه‌ی تایرایِ کوهستان‌های دایکندی، می‌گوید؛ راهی طولانی میان کوه، خاک و باد؛ جایی که یادگرفتن برای او شبیه بالا رفتن از صخره بود. با این‌همه، رویای درس‌خواندنش خاموش نشد، حتی میان کارهای روزانه‌ی ده؛ از دوشیدن گاو و درو کردن علف تا خمیر کردن نان و روشن‌کردن تنور. شب‌ها، وقتی دِه در تاریکی فرو می‌رفت، او زیر نور ضعیف الکین کتابچه‌اش را باز می‌کرد و کارخانگی‌هایش را می‌نوشت.

ثریا می‌گوید: «دایکندی را حتما شنیده‌اید؛ همه‌چیز دور است و امکانات کم. برای رسیدن به یک مکتب ساده، باید از کوه و کتل‌های زیادی بگذریم.» در میان گفت‌وگو، لبخند می‌زند و ادامه می‌دهد: «مسافتِ راه یک‌سو، حرف‌های مردم راه سویِ دیگر. ما دختر بودیم و همین خودش حرف داشت.»

ثریا حسینی و خواهرش عالیه، که هر دو هنگام حمله در آموزشگاه کاج بودند، از آن فاجعه جان سالم به در بردند.

ثریا، سایه‌ی درختان را پناه می‌کرد؛ همان‌جا می‌نشست و در فاصله‌ی چند ساعته‌ی میان صنف انگلیسی و مکتب، درس‌هایش را مرور می‌کرد. سپس با پارچه نان خشک و یک پیاله دوغ – که آن هم همیشه میسر نبود – راهی مکتب می‌شد. «بعضی روزها به جای استاد، من درس‌ها را تشریح می‌کردم. برایم آسان بود، چون همیشه یک روز قبل آمادگی می‌گرفتم.» بعد از آن، دوباره ثریا و گروهی از دختران دِه بودند که باید دو ساعت دیگر تا خانه از میان سنگ و صخره‌ها می‌گذشتند. دایکندی، سرزمین گل بادام، به همان اندازه که با زیبایی‌اش شناخته می‌شود، با محرومیت هم گره خورده است؛ ولایتی مرکزی و کوهستانی که در بیست سال جمهوریت، حتی جاده‌های اصلی‌اش آسفالت نشد. بر اساس منابع غیررسمی، دایکندی نزدیک به دوصد مکتب دارد، اما اکثر آن‌ها به‌دلیل جغرافیای دشوارگذر، از روستاها دور اند و دانش‌آموزان برای رسیدن به صنف‌ها باید ساعت‌ها راه بروند.

اما ثریا نمی‌خواست رویاهایش تنها در گَرد و خاک راه یا آسمان آبی دایکندی جا بماند. او تصمیم گرفته بود که به کابل برود؛ تصمیمی که پیش از هرچیز باید با پدرش در میان می‌گذاشت.

اخطاریه‌های غرب کابل 

ماهِ حملِ سال ۱۴۰۱، انفجار در ورودی مکتب عبدالرحیم شهید، زنگ خطر جدی را به صدا درآورد. ثریا و عالیه، خواهرش، همراه با ریزه‌گل، دختر مامایش، که در کابل به‌سختی اجازه‌ی درس‌خواندن یافته بودند، پس از آن حمله راهی دِه در دایکندی شدند. آن روزها آموزشگاه کاج نیز اخطاریه گرفته بود؛ جایی که ثریا و دو همراهش در آن درس می‌خواندند. ثریا می‌گوید: «روزهای ما در دایکندی می‌گذشت. گاهی کتاب‌ها را مرور می‌کردیم، اما وقتی کارِ خانه زیاد می‌شد و نمی‌رسیدم درس بخوانم، احساس عذاب وجدان می‌کردم که چرا امروز بی‌درس گذشت.»

در آن روزها طالبان دوباره قدرت را در دست گرفته بودند و دِه پر از شایعاتی بود که مردم از آن‌ها می‌گفت. پدر ثریا، تحت تأثیر شایعاتی که در دِه پیچیده بود، حاضر نبود حتی درباره‌ی رفتن دوباره به کابل صحبت کند. از او پرسیدم این شایعات چه بود، گفت: «مردم را که می‌شناسید… حرف را دهان‌به‌دهان می‌چرخاندند. مثلاً می‌گفتند: اگر کابل بروید، شما را به قندهار می‌برند یا اگر محرم نداشته باشید، شما را به پاکستان می‌فرستند.»

مختار مدبر، از مدرسان آموزشگاه کاج، در میان دانش‌آموزانش،  سال ۲۰۲۰.

پدر ثریا کارگر بود. یکی از همان روزها، پس از یک هفته کار، به خانه در دایکندی برگشت. ثریا آن لحظه را این‌گونه به یاد می‌آورد: «نزد آغایم نشستم و گفتم: آغا جان، آینده‌ی من و خواهرم برایت مهم است یا نه؟» ثریا گفت، پدرش بی‌درنگ پاسخ داد: «آینده‌ی شما مهم است، اما عزت و آبروی‌تان مهم‌تر.»

ثریا با لبخندی آرام، آن لحظه را به‌یاد می‌آورد: «دیگر احساساتی شدم. گفتم: آبرو و عزت یعنی چه؟ یعنی مثل مادرم درس نخوانم و همان‌طور زندگی کنم؟»
او با تمام وجود، پیش‌ روی پدر و کاکایش اشک ریخت. کاکایش هم مثل بسیاری از مردان دِه به حرف‌های مردم باور داشت. ثریا می‌گوید: «تا توانستم گریه کردم، و این گریه به هق‌هق‌های بلند رسید. بالاخره پدرم گفت: باشه، بروید.»

اما رفتن به کابل، تازه آغاز فصل دیگری برای ثریا بود…

کاج خونین 

طالبان مکتب‌ها را بسته بودند، اما ثریا از آن دخترهایی نبود که امیدش را از دست بدهد. برادرش نقشی مهم در حمایت از او و خواهرش داشت. او از جریان ثبت‌نام در انستیتوت قابله‌گی در کابل با آن‌ها سخن گفت و تشویق‌شان کرد تا امتحان دهند. ثریا، عالیه و ریزه‌گل هر سه پذیرفته شدند و به نصیحت برادر گوش دادند که گفته بود: «اگر دانشگاه‌ها بسته شود، شما هنوز یک گزینه‌ی دیگر دارید.»

دل ثریا هنوز در همهمه‌ی دهلیزهای آموزشگاه کاج می‌تپید، اما صدای پدرش هم در گوشش زنده بود. همان آخرین دیدار در دایکندی، پدر گفته بود: «دخترم، میری، امتحانت را می‌دهی، نتیجه که آمد، در انستیتوت می‌روی، اما دیگر به کاج نمی‌روی.» در آن روزها، اخطاریه‌های امنیتی کاج افزایش یافته بود.

ثریا می‌گوید، کاج نامی آشنا و مطرح در دایکندی و کابل بود و او علاقه‌ی بسیاری به ادامه‌ی درس در آن‌جا داشت. با انگیزه‌ای که هنوز در چشمانش برق می‌زند، می‌گوید: «بسیار پرشور و هیجان بود. فضای روشنفکری داشت، رقابت سالم، دانش‌آموزان پر از شوق یادگرفتن بودند. همه می‌خواستند چیزی یاد بگیرند؛ فضای رشد و آموزش بود.»

کارها در کابل تمام شده بود ولی پدر به آن‌ها زنگ زد و گفت: « دو روز دیگر بمانید، سپس برای امتحان کانکور طرف دایکندی بیایید.» 

همین دو روز،  مسیری را پیش پای ثریا گذاشت که پدرش از آن می‌ترسید؛ مسیری که دوباره از دهلیزهای کاج می‌گذشت.

هشتم میزان سال ۲۰۲۲، صبح با بیقراری در دل ثریا شروع شد. دلش می‌خواست بیشتر بخوابد اما فکری به سرش زد و به عالیه و ریزه‌گل که نزدش بودند گفت: « به جای ماندن در خانه بهتر نیست از فرصت سخنرانی استاد مدبر در کاج استفاده کنیم! باز می‌رویم کالا می‌خریم تا برای سفر به دایکندی آماده باشیم.» 

هر سه نماز صبح را خواندند و به‌خاطر دلهره‌ای که با ثریا بود، آیت‌الکرسی و قرآن زیر لب زمزمه می‌کردند. بدون خوردن صبحانه راهی آموزشگاه کاج شدند. او می‌گوید: «راستش حسی به من می‌گفت نرو. اما به‌خاطر کاج آماده شدیم. سه تا کیک در راه خریدیم و همان را خورده‌خورده رفتیم. در راه آیت‌الکرسی می‌خواندیم.»

کابل، ۳۰ سپتامبر ۲۰۲۲- صنف آموزشگاه کاج، جایی‌که مهاجم انتحاری خود را منفجر کرد.

در آن‌سوی دیگر، بیش از پنج‌صد دانش‌آموز در مرکز آموزشی کاج آماده‌ی سپری‌کردن آخرین امتحان آزمایشی کانکور بودند؛ روزی که سال‌ها انتظارش را کشیده بودند. قرار بود تنها یک هفته بعد، امتحان سراسری برگزار شود. کاج، پر از چهره‌های هیجان‌زده و شادِ نوجوانانی بود که حالا پس از آمدن طالبان، با پرده‌ای میان دختران و پسران جدا شده بودند.

ثریا با همراهانش ساعت ۶:۲۰ به کورس رسیدند؛ پنج دقیقه از امتحان گذشته بود. ثریا سه پارچه‌ی سوال برای خودش و دو همراهش گرفت. او و خواهرش در ردیف چوکی‌های چهارم نشستند و دختر مامایش در ردیف سوم. حوالی ساعت ۷:۱۳، وقتی ثریا با خوشحالی سوال‌های ریاضی را به پایان می‌رساند، صدای فیرهای پی‌هم از دور شنیده شد. می‌گوید: «صدایی بود که همیشه می‌شنیدیم، برایم جدید و جدی نبود.» اما لحظاتی بعد، وقتی سرش را از روی پارچه بلند کرد، متوجه دود در صنف شد. «دخترها جیغ می‌زدند و در حال فرار بودند، اما من هنوز مشغول حل‌کردن پارچه‌ام بودم. یادم است به دختری که کنارم بود و زیاد جیغ می‌زد، گفتم: این‌قدر جیغ نزن، آرام باش!»

در همان لحظه، مدیر ظاهر، یکی از مدیران کاج به  دهن دروازه آمد و فریاد زد: «دخترا، بخوابید زیر چوکی!» ثریا می‌گوید: «هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که به او شلیک شد و افتاد.» فضایی که نیم‌ساعت پیش پر از هیجان و شوق حل‌کردن سوالات کانکور بود، حالا پیش چشم‌های ثریا پر از فریاد، گلوله و ترس شده بود. دخترانی می‌دویدند، بعضی زیر چوکی‌ها پنهان می‌شدند و عده‌ای فقط با ترس فریاد می‌کشیدند.

«آن مرد، انتحارکننده را دیدم که می‌خواست وارد صنف شود. آن‌چنان که به او نگاه کردم، کتاب‌هایم را جمع کردم، قلمم را بستم، بکسم را گرفتم و رفتم زیر چوکی.» در همان لحظه، میان مرگ و زندگی، ثریا با خودش گفت: «از من خلاص است. خیلی نزدیک من است، راستش مکتب سیدالشهدا به یادم آمد. اما فکر کردم که شاید می‌خواهم همه‌چیز را با چشمانم ببینم. دیوانه‌گی بود اما من دیدم.» ثریا از زیر چوکی پنهانی سرش را بلند می‌کند و چشمانش مرد جوان را دنبال می‌کند که با احتیاط و آرام، با تفنگ در دست وارد صنف شده است.

ثریا می‌گوید: «وقتی وارد شد، اصلاً فکر نمی‌کردی همچین کسی باشد؛ شبیه بچه‌های پوهنتون، منظم. تفنگ در دستش بود. اولین کاری که کرد، دختری نزدیک دروازه روی چوکی نشسته بود، و مشخص بود از ترس تکان نمی‌خورد، مثل این‌که خشک شده بود و آرام به‌نظر می‌رسید. به طرف او رفت و تفنگ را زیر گلویش ماند، وقتی فیر کرد، آن دختر حتی تکان نخورد.»

در حمله به آموزشگاه کاج، دست‌کم ۵۳ تن که   بیشترشان دختران جوان و دانش‌آموزان بودند،  کشته و بیش از ۱۱۰ تن دیگر زخمی شدند.

اشک از چشم‌های ثریا سرازیر می‌شود. «اولین فکری که کردم این بود که اگر بمیرم، همین‌طور می‌میرم، آرام.» سپس گفت: «انتحارکننده شلیک می‌کرد و می‌کشت و پیش می‌آمد. وقتی به وسط صنف رسید، درست پیش روی من، دست خود را به سوی چیزی در دستش برد که خود را انفجار دهد. سرم را بردم زیر چوکی و دیگر بعد از آن را خبر ندارم.»

لحظه‌ای که با امید و آینده آغاز شده بود، با دود و خون به پایان رسید. در یک چشم‌به‌هم‌زدن، بیش از پنجاه جان جوان گرفته شد و ده‌ها تن دیگر زخمی شدند. در میان زخمی‌ها، ثریا نیز بود؛ دختری که با رویای دانشگاه به صنف آمده بود، اما زخم عمیقی بر سرش و داغی سنگین بر دلش نشست. عالیه، خواهر ثریا، می‌گوید: «در حالی که از سرش خون شدیدی می‌رفت، کتاب و کتابچه و بکسش محکم در بغلش بود.» ثریا نخستین بار در شفاخانه، زمانی که سرش هنوز خون‌ریزی شدیدی داشت، به هوش آمد.

 پس از کاج

ثریا دو روز بعد، با هزاران درد، از داکتران اجازه گرفت تا در امتحان کانکور شرکت کند. با خط بستر به‌سوی نیلی رفت. در راه چندین‌بار از حال رفت و زخم سرش دوباره خون‌ریزی کرد. نزدیک نیلی بیهوش شد، اما پس از التماس بسیار، خود را به جلسه‌ی امتحان رساند. امتحان داد و همان روز به دِه برگشت. مادر با گریه او را در آغوش گرفت. ساعاتی بعد، پدرش را  با چشمانی پر اشک بالای بستر دید که گفت: «دخترم، به گپم گوش نکردی.»

زنده ماندن، به‌مثابه‌ی مقاومت

سه سال از حادثه‌ی کاج گذشته است. ثریا هنوز با سردردهای شدید زنده است. می‌گوید: «آن صحنه‌ی انفجار، آن لحظات، هر روز با من است.» در همان سال طالبان دانشگاه‌ها را نیز بستند. زخم سر ثریا به زخم دل پیوست. بسیاری از هم‌صنفی‌هایش رفتند، اما او در افغانستان ماند.

میان درد و درمان، درس می‌خواند، می‌نویسد و در صنف‌های آنلاین زبان و نویسندگی شرکت می‌کند. زخم سر اجازه‌ی مطالعه‌ی طولانی نمی‌دهد، اما او باور دارد که خوب می‌شود. با زخم بر سر و زخم بر دل، هنوز به فردایی باور دارد که دختران افغانستان دوباره بتوانند بی‌ترس و بی‌پرده درس بخوانند و رویا ببافند. ثریا می‌گوید: «هیچ‌وقت امید را از دست ندهیم.»