زنان از جنگ چی میگویند
در حاشیهای یکی از شهرهای مذهبی ایران، در اتاقی کمنور با دو عکس قابشده از مردان جوان، یک زن افغان و سه دختر جوان که دخترانش هستند، نشستهاند؛ زنانی که جنگ سوریه نهتنها مردانشان را از آنان گرفت، بلکه پناه، امنیت و آیندهشان را نیز بلعید. آنان، خواهران و مادران جنگجویان فاطمیوناند، مردانی که در رویت از سوی جمهوری اسلامی، مدافعان حرم و شهدای رضاکار مذهبی خوانده میشوند اما در واقع با وعدهی کار، اقامت، خانه و «افتخار» به جبههای فرستاده میشدند که خانوادههایشان هنوز نمیدانند چرا و برای چی در آن کشته شدهاند. این زنان میگویند، زمانی جمهوری اسلامی آنان را «مدافعان حرم» مینامید، اما امروز نه دفاع از حرمی را کسی نام میگیرد، نه حمایتی و نه مهربانیای که روزی به آنها وعده داده شد.
نویسنده: ترانه طهرانی
بهدلایل امنیتی، نام شهر و نام واقعی افراد در این گزارش تغییر داده شده است.
در کوچهای باریک در ضلع شرقی شهر، زنی با چادرنماز سیاه، در را آرام باز میکند و مرا به اتاقی میبرد که عکس دو مرد جوان بر دیوار آویخته شده است. وسیمه با نام مستعار، زن میانسالِ خانه است. با صدایی لرزان میگوید: «ما اینجا غریب هستیم. اول گفتیم که نمیتوانیم گپ بزنیم.» وقتی نام یکی از آشنایانشان را آرام بر زبان میآورم، کمی آرام میشود.
زن جوانتر، زهرا، در گوشه اتاق نشسته است؛ سرش پایین، اما لرزش انگشتانش که چادر را مرتب میکند، اضطرابش را نمایان میسازد. صدای کودکان از حویلی شنیده میشود. در این خانهای چند طبقهیی، چندین خانواده با هم زندگی میکنند. اکثرشان افغان هستند. خانوادههایی که به قول خودشان، هر شب با ترس از «افغانیگیری» میخوابند.
پیش از آنکه سوالی بپرسم، وسیمه ادامه میدهد: «شما میروید، اما ما همینجا میمانیم. نه نام ما را بگویید و نه نشانی ما را. اگر مامورها به خانه ما بریزند، کار ما تمام است.» او میگوید، چندی پیش پس از درد دل با یکی از همسایهها، افرادی از سوی دولت ایران به خانهی شان آمدند و نهتنها آنان که دیگر خانوادههای شاکی را تهدید به اخراج کردند. وسیمه میگوید: «آنها به ما گفتند: بیشتر از لیاقتتان کمک شدهاید. شکایت، بیپاسی به جمهوری اسلامی است. خوشحال باشید که هنوز بیرونتان نکردهایم.»
زهرا از آن سوی اتاق میگوید: «افغانیگیری موترهای بزرگی است که میآیند، مردم را مثل گوسفند بالای هم میاندازند، حتی اگر سند داشته باشی. خیلی از فامیلهای ما، حتی خانوادههای شهدا، همینطور اخراج شدند. کسی در قصه ما نیست.»
روایت این زنان از همینجا آغاز نمیشود. برای فهمیدن امروز، باید به گذشته بازگردیم؛ به روستایی در غزنی، جایی که اولین سنگبنای این سرنوشت تلخ گذاشته شد.
از غزنی تا سوریه
وسیمه و ظاهر همسرش، از ولایت غزنی افغانستان اند. پسری بنام باقر و سه دختر هریک، زهرا، کلثوم و امالبنین دارد. وسیمه از روزهای قریهیشان در غزنی یاد میکند: «نادار بودیم اما آرام بودیم. خانه کوچک بود و زمین کمحاصل، اما زندگی میچرخید.» او ادامه میدهد: «ظاهر، شوهرم دهقان بود و با باقر و دخترها خوش بودیم. اما یک شب همهچیز عوض شد.»
ادامه میدهد: «رفتارش مشکوک شده بود. ساعتها با مردها گپ میزد و چورتی به خانه میآمد. یک شب در تاریکی گفت: به ایران میرویم. گفت زندگی ما جور میشود. همان لحظه دلم تکان خورد، اما یک زن چی کرده میتواند!»
آن مهاجرت، آغاز چرخهای بود که بازگشتی نداشت. وسیمه ازروزی که تازه به محلهی در ایران رسیدند، میگوید: «احساس کردم چقدر فکرهای بدی داشتم این مدت، چون خانهی تمیزی به ما دادند و مثل مهمان ویژه از ما پذیرایی میشد. برق و آب…»
اما خیلی زود نشانهها تغییر کرد. شوهرش دیرتر به خانه برگشت، کمحرف شد و از گفتن اینکه «کجا بودی؟» همیشه طفره رفت، اما پول به خانه میآورد. وسیمه میگوید: «پول کمکم زیاد به خانه میآورد اما این پول مرا نگران میکرد. من یک زنِ بیسوادم، چیزی زیادی را نمیفهمم اما میگفتم چیرقم در ایران که همه شکایت دارند، ما پول داریم.»
یک روز وسیمه در کوچه با چند زنی قصه میکرد که یکی از آنها ناگهان گفت: «مردهای افغان را میبرند سوریه. برای دفاع از حرم زینب – جنگ شدید است، خیلیها برنگشتهاند.» وسیمه میگوید: «سرم گنس شد، البته که حضرت زینب را میدانم اما میفهمیدم که ظاهر همسرم انسان مذهبی زیادی نبود. درس خوانده بود، باور داشت ولی ملا نبود. برایم غیرقابلباور بود.»
لشکر فاطمیون، میان سالهای ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۳، توسط سپاه قدس ایران از میان مهاجران شیعه افغان تشکیل شد؛ نیرویی که در برخی منابع «لشکر بینالمللی جمهوری اسلامی» توصیف شده است.
مهندس اصلی آن قاسم سلیمانی بود. فرمانده ردهاول، علیرضا توسلی (ابوحامد)، تا زمان کشتهشدنش در ۲۰۱۵ گروه را هدایت کرد.
وسیمه میگوید: «آن شب فهمیدم اینجا هر چیزی ممکن است. حتی اینکه مردِ خانه برود و دیگر برنگردد.» چند ماه بعد از این خبر، ظاهر و باقر، پدر و پسر از خانه برای سفر طولانی خداحافظی میکنند. وسیمه میگوید: «پسرم هفده سال داشت. او هیچ چیزی از جنگ نمیدانست. او میخواست تیلفون خوب داشته باشد، موهایش را استایل بزند…» گریه میکند. وسیمه مطمئن نیست اما گمان میکند ۱۳۹۳ که برابر به سالهای ۲۰۱۴ میشود، سالهای اوج درگیریهای نظامی در سوریه است و در این سالها نیروهای فاطمیون در شهرهای حلب، لاذقیه و دمشق بوده است.
وسیمه، آخرین کلمات را از زبان همسرش اینگونه بهیاد میآورد: «به پایش افتادم. قرآن آوردم. گریه کردم. گفتم: لااقل باقر را نبر، ما بدون شما چی کنیم. همه در خانه جمع بودیم. دخترانم و من ناله میکردیم. مثل روز جنازه بود، اما او به من گفت: بچه نباش و کمرت را ببند. اگر برنگشتم، از خود و دخترانت محافظت کن.» از وسیمه درباره رفتار شوهرش پرسیدم از وقتی به ایران آمدند، او میگوید: «او کم کم از زندگی دست شست، انسانی شده بود که دیگر نمیشناختمش. احساس میکنم ذهنش را شسته بودند و او را چنان درگیر کرده بودند که وقتی خانه میبود قبل از سفرهایش همیشه در فکر بود یا در خودش غرق بود. با ما نبود. در ماههای آخر پسرم را هم قانع کرده بود. آنها به ما ( زنان ) نمیگفتند که چی در سرشان میگذرد اما همیشه با دخترانم میگویم که آنها را تغییر داده بودند.»
دو ماه بعد، در حالی که وسیمه شب و روزش یکی شده بود. با دخترانش در محله مهاجرنشین و مذهبی، منتظر خبر از شوهر و پسرش بود. میگوید: «هر چند روز بعد، خبر کشتهشدن یکی از همسایهگی میآمد.» زهرا دختر وسیمه میگوید: «مادرم کاملاً دیوانه شده بود، هر روز با فریاد از خواب بلند میشد و میگفت آنها را میکشند. ما هر روز خبر میشدیم که فلان همسایه افغان در جنگ کشته شد و کسی هیچچیز از جنازهاش ندید.» زهرا چند قطره اشک میریزد و خودش را به مادرش میچسباند. روزی از همین روزها، وسیمه بیقراریاش بیشتر شده بود. آن روز را اینطور بهخاطر میآورد: «بیدار شدم، دلم میتپید، احساس تشنگی و اضطراب داشتم. نماز خواندم و تا توانستم گریستم.» در همین حال صدای تکتک دروازه را میشنود. وسیمه میگوید: «چادرنماز خود را گرفتم و به سوی دَر دویدم. دویده دویده رفتم و دَر را که باز کردم، یک آشنای شوهرم بود. با رنگِ پریده و چشمانِ اشکآلود، که به وعدههای او شوهرم به ایران آمد.»
وسیمه اینگونه بهیاد میآورد: «چیزی دیگر بهیاد ندارم. بههوش آمدم و در آغوش دخترانم بودم. ابتدا احساس کردم مُردم ولی سپس متوجه شدم که نه، هنوز زندهام ولی آنها دیگر زنده نیستند. کاشکی میمُردم خدایا و این روزها را نمیدیدم.» وسیمه با صدای بلند گریه میکند و دخترانش به گِرد او جمع میشوند. وسیمه میگوید، تنها یک کلمه را از زبان فردی که آمده بود توانست بشنود و سپس از حال رفته است: «فقط شنیدم که گفت: شهادتشان مبارک. هیچچیز نشان ندادند. فقط دو قبر. باور نمیکنم آنجا باشند. خدا میداند باقرم کجا جان داد. کدام گوشه خاک چشمهایش برای مادرش باز مانده است.» نسیمه چنان گریه میکند که گویی این تراژیدی تازه اتفاق افتاده است. دختران گِرد مادرشان حلقه میزنند و خانه پر از اندوه میشود.
در اکتبر ۲۰۱۷، دفتر حقوق بشر سازمان ملل گزارش داد که ایران کودکان افغان را برای جنگ سوریه به خدمت گرفته است. بسیاری زیر سن قانونی بودند. سازمان ملل این را نقض جدی قوانین بینالمللی خواند.
اما جنگ سوریه برای این خانوادهها پایان ماجرا نبود. پایان جنگ دوازده روزه ایران – اسرائیل، آغاز سقوط دیگری بود؛ سقوط نگاه جامعه ایران به افغانها، و سقوط حمایتی که جمهوری اسلامی وعده داده بود. وسیمه میگوید: «بقیه میگفتند که به شما باید خانه بدهند، اما به ما کسی خانه نداد، حتی دوستش را که پرسیدیم گفت: همینجا باشید. ما کرایه را چاره میکنیم.» او سالهاست در یک خانه کرایهنشین است و دوسال است که کرایه را خودش و دخترانش میپردازند. بر اساس گزارشها، جمهوری اسلامی در هنگام جذب، این نیروها را با وعدههای بزرگ تابعیت، خانه و حمایت عمری اگر کشته شوند جذب میکند. وسیمه میگوید: «ما از ترس جان خود حتی اگر به ما چیزی هم ندهند نمیپرسیم. ماهها کسی حال ما را نمیپرسد. زهرا کار میکند و(کلثوم و امالبنین) دخترانم هم پشت کار هستند. من در خانه یک ایرانی کار میکنم. میترسیم ما را اخراج کنند. در آنجا دیگر زندگی ما هم تمام میشود، نه دهقانی میتوانیم نه کار، از طالب خو خبردارید- در افغانستان مرد نداشته باشی یا دخترت را به زور میگیرند یا زندگیات را.»
پس از جنگ در ایران
زهرا با خشم میگوید: «حکومت ایران نهتنها زندگی ما که خیلیها را برباد کرد. پدر من یک مرد روستایی کم سواد بود، او را فریب دادند.» از او میپرسم که آیا طرفدار اینکه پدرش در جنگ برود بود: زهرا میگوید: «البته که نه! برای چی! آنها یکبار کشته شدند و ما اینجا هر روز کشته میشویم. جنگ در زندگی ما هر روز جریان دارد. جنگ برای اینکه بگوییم ما هم انسانیم و حق ما نیست که با ما مثل زباله برخورد شود.» با صدایی آرام اما پُر از خشم میگوید: «هیچوقت نفهمیدیم برای چی کشته شدند. وعدهها همه دروغ شد. نه شناسنامه، نه کار، نه حمایت. ماههاست که خرج ماهانه نمیدهند. فکر میکنید ما میتوانیم بپرسیم چرا؟ یا بگویم که شما مگر نگفتید که مدافع حرم اند؟»
او میگوید، پس از جنگ دوازدهروزه، نگاه مردم ایران به همه افغانها یکشبه تغییر کرد:
«اول کمی احترام بود. حالا افغانبودن خودش فحش است. فروشنده، همسایه، مردم کوچه… همه ما را قضاوت میکنند. بعضی حتی به ما حمله میکنند، با آنکه میدانند ما قربانی دادهایم. ما را میشناسند اما زورشان به رهبران نمیرسد و ما مردم بیکس را آزار میدهند.»
زهرا میگوید: «خودم دیدم پولیس به یک خانواده شهید گفت: کی به تو شناسنامه داده؟ افغانی کثافت. او درحالیکه از خود دفاع میکرد، پولیس به دهناش زد و گفت: زِر نزن! هر کس که هستی، برایم مهم نیست. مگر این حکومت نیست! مگر آنها برای حکومت جنگیدند!»
او با نگاهی روشن اما شکسته به عکس پدر و برادرش میگوید: «آنها برای عقیده کشته نشدند. برای سادهگیشان کشته شدند. فریب خوردند.»
در محله، زنان بسیاری سرنوشت مشابهی دارند؛ بیوههای جوان، کودکان بیپدر، مادران داغدار، و مردانی که دست یا پایشان را در جنگ از دست دادهاند.
به گفته زهرا: «سپاه خانوادههای فاطمیون را که کمی اعتراض کنند، یا خاموش کرده یا تهدید به اخراج میکند. شاید یک روز کاسه سرچپه شود. اینجا قصههایی هست که هزاران فلم دردناک از آن ساخته میشود.»
در گوشه اتاق، وسیمه آرام گریه میکند و زیر لب میگوید: «هی وطن، هی باقر، هی بچهگکم… چی کنم من بدون تو؟»
وقتی بیرون میروم، زهرا تا دم در بدرقهام میکند و میگوید:
«هزاران زن مثل ما هست. اما هیچ سرنخ از ما به کس ندهی. ما از سایه خود میترسیم. گروگان هستیم.» به او وعده میدهم و میخواهم کلام آخر را به او بگویم. درحالیکه تحت تأثیر جسارت این زن جوان رفتهام، او به من میگوید: «اولین بار است که یک ایرانی را میبینم و ازش نمیترسم. متشکرم که خبر ما فراموششدهگان را گرفتی.» پیشانیام عرق میزند، او را در آغوش میگیرم و از خانه خارج میشوم.
در گذر از کوچه باریک، در غروب آن شهر مذهبی، تنها یک پرسش در ذهن میماند:
جنگ سوریه پایان یافته، قدرتها تغییر کردهاند، اما هزینه جانهای جوان که در این راه گرفته شد را چه کسی پاسخ خواهد داد؟
و چه کسی باید به زنانی پاسخ دهد که امروز در کشوری بیگانه، بیصدا، بیحقوق و در سایهی ترس زندگی میکنند؟

